حسام ســرا
| ||
با گسترش اشکال جدید رسانهای، حجم گستردهای از سرمایهها به جیب فروشندگان فضاهای اینترنتی و ابزارها و رسانههای الکترونیکی سرازیر میشود و گروه بزرگی از مردمان که سخن گفتن و شنیدن، به هر بهایی برایشان از نان شب واجبتر است، هر روز از هر وسیلهای استفاده میکنند، تا با بسته شدن هر دری، دری دیگر را بگشایند. این امر بهویژه در کشوری همچون کشور ما که همه نشانهها و محتواها به هم خورده و هویتها، آنجا هم که بحران ندارند به شدت «ضربه خورده»اند، و برای مدیریت چنین بحرانی چندان کسی وجود ندارد و اگر هم باشد چندان دغدغهای برای این کار ندارد، بهشدت نگرانکننده است و گاه هر امیدی را برای بهبود ولو نسبی در چشماندازی قابل مشاهده از میان میبرد. [ شنبه 87/11/26 ] [ 3:13 عصر ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
گویند زاغ سیصدسال بزید وگاه سالش از این قدر نیز بگذرد.....عقاب راسال بیش از سی نباشد.... این جمله ای است که در سرلوحه شعر عمیق و زیبای «عقاب» آمده است ، شعر که ظاهرا" ترجمه ای از متنی انگلیسی است درباره ی عقابی است که به سی سالگی رسیده و مرگ قریب الوقوع آشفته اش کرده است. عقاب برای رهایی از این آشفتگی به سراغ کلاغ سن و سال داری که محضر عقاب های زیادی را درک کرده می رود تا از او راز بقا و طول عمرش را بپرسد و چاره ای بجوید.کلاغ به عقاب توضیح می دهد که طول عمرش را مدیون دو چیز می داند؛ یکی اینکه «مثل عقاب، بلند پرواز نبوده» ، هیچ وقت به اوج آسمان ها کاری نداشته، هنگام پرواز، زیاد از زمین فاصله نمی گرفته و به پرواز در حد و حدود زمین [در سطح زباله ها در ارتفاع پست] اکتفا می کرده: دلیل دوم و مهمتر کلاغ برای طول عمرش، «مُردار خواری» است. به تعبیر کلاغ، مردار خواری [یا همان مرده خوری!] خاصیت دارد و خاصیتش هم این است که عمر را زیاد می کند. کلاغ به عقاب توصیه می کند دست از چیزهای دست اولی مثل شکار کردن جانوران بردارد و به جایش به چیزهای دم خورده دیگران و لاشه جانوران بسنده کند. کلاغ، دست عقاب را می گیرد و می بردش سر یکی از این بساط های مرده خوری. .پی نوشت : 1- این شعر ازشادروان دکتر پرویز ناتل خانلری است . 2- بسیاری از شاعران گفته اند حاضرند همه اشعارشان رابدهند واین شعر به نام آنها باشد (جایگاه این شعر درادب فارسی ) متن کامل شعر را اینجا می توانید بخوانید. [ شنبه 87/11/12 ] [ 7:23 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
حمید رضا ترقی، عضو شورای مرکزی و معاونت فرهنگی کمیته امداد در نشست خبری این کمیته که امروز برگزار شد در پاسخ به این سئوال که شما آیا در زمینه همسریابی افراد تحت پوشش خود اقدامی انجام می دهید ، گفت: در رابطه با همسریابی برای افراد تحت پوشش کمیته امداد دو روش مستقیم و غیر مستقیم داریم. پی نوشت : ?انتخاب همسر هنوز هم لااقل درباره بسیاری از خانواده های کم درآمد وتحت پوشش کمیته امداد از الگوی انتخاب والدین تبعیت می کند می گویید نه؟ به سخنان بالادوباره دقت کنید . ?برگزاری مراسم روضه خوانی ، دعا وسخنرانی کارکردهای بسیاری دارد واز آن جمله است همسر یابی نیایش دسته جمعی با خالق همراه با پذیرایی وبه قصد همسریابی! . ?ااصل خبر را می توانید اینجــــا بخوانید
[ پنج شنبه 87/9/14 ] [ 1:30 عصر ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
ابتدای وبلاگ نویسی را که به یاد می آورم با امروز تفاوتهایی کرده است درآغاز، مطالب دلخواهم را روی کاغذی می نوشتم وپس از ویرایش وتایپ در وبلاگ قرار می دادم، وسواس داشتم از این روش عدول نکنم می دانستم با صفحه سفید کاغذ صمیمی ترم ،شاید ناآشنایی با صفحه کلید تصور آشنایی ام را با کاغذ پررنگ تر می کرد ... اکنون چندی است از آن روزها می گذرد انگار زبان جدیدی فراگرفته ام دیگر مثل گذشته نمی توانم روی کاغذ بنویسم وبعد تایپ کنم و... عادت کرده ام چکنویسم صفحه ی Word باشد ومدادم صفحه کلید، انگار تا بیایم کلمه ای را بنویسم وقت دارم درباره کلمه دیگر فکر کنم انگار کلمه وحرفهایش بهتردر ذهنم می نشینند نمی دانم این عادت جدید با عادات منطقی سواد ونوشتن وآگاهی رابطه ای دارد یانه ؟ نمی دانم دارم بیسوادی ام را توجیه می کنم یا این بلا به سر وبلاگ نویسان باسابقه تر آمده ودیر یازود به سراغ همه وبلاگ نویسان خواهد آمد . آنچه هست با صفحه کلید آشتی کرده ام شاید اکنون باید به جای «مداد العلما» از «صفحه کلید علما» حرفی زد ، با این بند آخر خودم را در صف علما جا نزده ام می خواستم تغییری را که در حال انجام است گوشزد کرده باشم . همین . [ شنبه 87/8/25 ] [ 12:56 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
برپایی سفرههای مذهبی در ایران که محفلی زنانه است و سابقهای طولانی در کشورمان دارد و همواره مزین به نامهای ائمه و معصومین " مثل سفره حضرت ابوالفضل (ع)، حضرت رقیه (س) "بوده است این روزها بساطی برای خوشگذرانی، خرید و فروش، بنگاه ازدواج، فالگیری، سحر و جادو و محفلی برای شوی لباس زنان در بستر جلسه دعاخوانی شده است اصل خبر را در اینجا بخوانید . [ دوشنبه 87/8/20 ] [ 7:26 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
با این سرعت افتضاح اینترنت وبا آن همه کدهای سرعت گیر جاوا که به وبلاگش آویزان کرده است وبلاگ را باز می کنی ،به صفحه نظراتش نظر می افکنی شماره نظراتش از چند ده نظر گذشته است برایت این سئوال پیش می آید که چه نوشته ارزشمندی بوده که این همه مخاطب جذب کرده و... اما هنگامی که نظرات را می بینی ومی خواهی آنها رابخوانی خشکت می زند: وب باحالی داری / آپم بیا/ جالب بود / خیلی با حال می نویسی / نوشته هاتون را دوست دارم / به من سر بزن/ اومدم نیومدی؟ / والا چی بگم ؟/ چه جالب !!/ حرف نداره/ خیلی دوستت دارم/دیدی اوللللللل شدم /دوستتون دارم/تو چقدر ماهی/.......... اینها نمونه هایی از نظرات در وبلاگهای مختلف از پارسی بلاگ گرفته تا بلاگفا و بلاگ اسکای و .. است دوستی که وبلاگ نویس نیست ولی در اینترنت گاه وبیگاه سرک می کشد می گفت شماوبلاگ نویسان هم دل خوشی دارید ، می روید به وبلاگی و نظر می دهید و دوستتان هم متقابلا همین کار را می کند وهمان چیزهایی را که نوشته اید برایتان می نویسد!! گفتم آره خب متاسفانه ، شده مثل دید وبازدیدهای عید، باید بروی تا بیایند! واگر آمدند باید بروی وگرنه یک سال باید اَخم وتَخمِشان را تحمل کنی که اِل شد و بِل... اما این ،همه ماجرا نیست، ماجرا این است که نظرات آبکی اند ! این یعنی نوشته ات اصلا ارزشی نداشته که چند کلید کیبورد را برایش بفشارند وچه ملال آور می شود نوشتن این نظراتی که نه تفکری را برمی انگیزد نه مخالفتی ونه .... اگر قرار باشد همه اش نقل این مطالب سطحی و تعریف وتمجید باشدمعنی اش این است که همه یک جور فکر می کنند واین یعنی رکود ، درجازدن واصلا مگر وبلاگ نویس برای رکودفکری دارد عُمر ، وقت وپولش را هزینه می کند ؟بعضی هم وبلاگ را با چت اشتباه گرفته اند شاید هم من اشتباهی می روم! نمی دانم.... خب لااقل این نوشته عشقولانه ات را خصوصی بفرست وخیال همه را راحت کن . پی نوشت : 1- از حق نگذریم ، گاهی بعضی از مطالب آنقدر کامل نوشته شده اند وگاهی آنقدر آبکی اند که حرفی نداری بنویسی ناچار تعریف می کنی ویا از همین خزعبلات می نویسی واز شما چه پنهان من هم گاهی خزعبل می نویسم ونوشته ام وگاهی زبانم ــ ببخشید انگشتانم ــ بند آمده است وچیزی ننوشته ام . 2- دوستی می گفت این تکنولوژی هم شده درد امروز ما، پرسیدم چرا؟گفت: فکرش رابکنبد برخورد ما با دوستی که تازه با او دوست شده ایم ودوستی که سالهاست اورا می شناسیم چگونه است ؟ اما در وبلاگ واستفاده از پیامک یک متن را برای همه send to all می کنیم وبه سن وسال ، مدت آشنایی وشخصیت مخاطب توجهی نداریم این دیگه end استفاده از تکنولوژی است !!. جوابی نداشتم ، شما دارید؟ اصلا" از این نظرهای کُپی ــ پیستی متنفر شده ام ، شما از این نظرات دوست دارید؟ 3- نظرتون چیه ؟ چندتانظر تفکر برانگیز که درگیری مثبت ذهنی برای وبلاگ نویس وخواننده هایش ایجاد کند یاچند ده تا نظر آبکی که مفت خداهم نمی ارزند فقط با این سرعت افتضاح اینترنت وقتمان را آتش می زنند که صفحه نظرات باز شود ، بخوانی وبعد .... نمی دانم چه باید گفت...کدام مفید تر است ؟ 4- برای نمونه به این نظرات توجه کنید ( سعی کرده ام بی نشان باشند اگر از شما بودند قبلا" وفعلا" وبعدا" عذر خواهی ام را بپذیرید که بی گناهم ) __________$$$$$ .............................................. سلام !!!!!!! خوبی ؟ عالی بود موفق باشی عزیزم سلام ...................................... وای چقدر طبیعین !!! ............................ سلام .......... سلام دوست عزیز .................. سلام ............... ممنونم که سر زدی... ...................... ...................... دارم دیوونت می شم .......................................... ...................................... ............................. سلام چطوری ....... ............. سلام !!!!!!! خوبی ؟ عالی بود موفق باشی عزیزم ........................ سلام دوست عزیز ................... با سلام منتظر نظرتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان هستم! [ جمعه 87/3/31 ] [ 10:0 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
اپیزود اول: راه که می افتم فکر ترافیک کلافه ام می کند وارد بزرگراه می شوم ، دلم می خواهد تند برانم ومی رانم ،جاده کشش لازم را دارد به این فکر می کنم که اگر بخشی ازاین پول نفت را ـــ که قرار بود سر سفره های مردم آورده شود وبه هر دلیل نشد یا... ـــ در همین جاده سازی وایمن کردن راهها به کار گیرند وجان مردم را ازخطر دور دارند چه خدمت بزرگی کرده اند شاید وقتی جان مردم مهم شد این موضوع اهمیت بیشتری پیدا کند . اپیزود دوم : درامامزاده نطنز زنی را دیدم که باحالتی بین بیم وامید پارچه ای را به زور بر ضریح گره می زد و وردی می خواند ، نمی دانم به چه فکر می کرد سیمایش نشان از خواسته ای داشت آن هم بیشتر دنیایی . اپیزود سوم : نمایشگاه امیر کبیر ، مواد غذایی امیر کبیر ، رستوران امیر کبیر ، خشک شویی امیر کبیر ، لوازم خانگی امیر کبیر ،بلوار امیر کبیر،ورزشگاه امیر کبیر ودهها مورد مشابه دیگر . می دانم که مردم کاشان در کشتن امیر کبیر نقشی نداشته اند واین را خودشان هم می دانند آیا این نام گذاری افراطی به نام امیر کبیر نشان از سپاس از خدمات اوست یااز روی جبران ؟افراط که نشده است ؟ اپیزود چهارم: در باره سیَلک وسابقه اش چیزهایی می دانستم وقتی تپه های سیلک رادیدم بی اختیار به گذشته ها پا گذاشتم به دور دست ها خیره شدم تاشاید رد پایی از هم نسلانم بیابم باقیمانده اجساد سه شهروند سیلکی را درمحفظه ای شیشه ای قرار داده بودن واکنون 5500 سال از مرگ آنها می گذشت می گویند وقتی پدران ما یعنی آریایی ها پای بدین دیار گذاشتند با ساکنان سیلک درگیر شدند ودرنبردی خونین آنها را شکست دادند وبه روایتی که گیرشمن نقل می کند زمینش را آتش زدند اجداد ما برای اسکان دراین سرزمین چه کارهایی که نکرده اند بعضی قابل دفاع وبرخی ...؟ برای تدفین وآداب ورسومی که برای مردگان وجود دارد فرهنگ ساکنان قبل از آریایی ها هنوز هم بر اعتقادات ما سنگینی می کند .... اپیزود پنجم : به ابیانه می رسیم ، وصفش را وعکسش را بارها خوانده ودیده ام اما دیدار حضوری چیز دیگری است روستای سرخ فام ابیانه در 40 کیلومتری شمال غربی نطنز در استان اصفهان و در دامنه کوه کرکس ، دریچه ای است به روی تاریخ و فرهنگ و هنر مردمان این سرزمین کهنسال . ابیانه را نه می توان در این چند سطر توصیف کرد و نه می توان از روزنه تنگ لنز دوربین به تصویر کشید. برای « دیدن » ابیانه باید این درهای بسته را به روی خود بگشایی . باید هنگام وارد شدن به خانه هایش سرت را خم کنی و کمی زیر تاق های چوبی خانه هایش پای سخن پیرزنان و پیرمردانش بنشینی تا از لابه لای درددل هایشان ناگفته های زندگی مردم این سامان را بشنوی . باید در کوچه پس کوچه های ابیانه قدم بزنی و به هر پستو و آب انبار و زیارتگاه و نیایشگاه سرک بکشی تا بتوانی نادیده های فرهنگ مردم این سامان را ببینی. اگر می خواهی این «رویای شرقی» را با همه زیبایی هایش ببینی. باید« خاکی بشوی » و بگذاری تا مچ پا در خاک خیس و سرخ و چسبناکش فرو بروی . باید برای سیراب شدن از راه پله های تاریک آب انبارهایش پایین بروی و کاسه دستانت را از آب گوارای برف و باران پر کنی و جرعه ای بنوشی. خانه های ابیانه را پله پله روی هم ساخته اند ، توگویی می خواسته اند آدمی را پله پله از خاک تا افلاک بالا ببرند. تن پوش های مردم ابیانه هنوز مُد عوض نکرده اند .هیچ کس نتوانست کلاه دیگری بر سر این مردم بگذارد و هنوز هم همان کلاه های نمدین و چارقد های گُل گُلی را می توان بر سر پیرمردان و پیرزنان ابیانه دید. هنوز هم پرقدرت ترین زیباترین و گران بهاترین وسیله نقلیه در کوچه پس کوچه های ابیانه همان چارپای دراز گوش و سخت کوش است. . شاید اجداد او نسل ها یاری رسان مردمان اینجا بوده اند و امروز او نیز هر باری را که بر روی دوشش بگذارند می برد و صدایش هم در نمی آید. شاید حداقل حُسن این مَرکب بی ادعا این باشد که هوا را آلوده نمی کند و کارت هوشمند سوخت هم نمی خواهد !
دبستان دانشوری ابیانه امسال 61 ساله شد ، اما افسوس که درش بسته است و دیگر از آن هیاهوی کودکانه در آن خبری نیست. تنها کاری که برای این دبستان کرده اند این است که نامش را عوض کرده اند و نام یکی از شهدای عزیز ابیانه را که برای پاسداشت مرزهای این کهن بوم و بر جان سپرده بر رویش گذاشتند. زنده نگهداشتن یاد و نام آنانی که در راه میهن جان سپردند خیلی زیباست ....
مردمی که به ابیانه آمده اند شادابی وروحیه دیگری دارند، شادند ؛ شاید به امید یافتن هویت ایرانی رنج سفر ومسیر پیچ درپیچ آن را به جان خریده اند ، ابیانه روستایی باستانی است که تکنولوژی جدید سیمایش را منهدم نکرده است وآن هم به همت مردان وزنان این دیار ونیز همت مسئولان فرهنگی است نمی دانم شاید زور مردم درپاسداشت از این هویت بر نیروی دولتمردان افزون باشد چرا که دردیگر جاها نیز دولت می خواست کاری کند اما ... نام مسجد ابیانه توجهم را جلب می کند "مسجد حاجتگاه" که" حاجتکاه" نوشته شده بود وچه فرقی می کند که حاجتگاه باشد یا حاجتکاه؟براستی که هرکس بانیت خالص خدای را بخواند وحاجتش را از او بخواهد درخواستش اجابت می شود ومن مانده ام که آن زن باید به خداوند پناه می برد یا امامزاده ؟وآیا شفاعت امامزاده مربوط به آن جهان است یا برطرف کردن نیازهای مادی وقسط وام ودرمان بیماری و..این جهان ؟ * * * * * * * ... من اینجا ریشه در خاکم. من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم. من اینجا تا نفس باقیست می مانم. من از اینجا چه می خواهم ، نمی دانم ! امید روشنایی گرچه دراین تیرگی ها نیست ، من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم. من اینجا روزی آخر از دل این خاک ، با دست تهی گل بر می افشانم. من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه ، چون خورشید سرود فتح می خوانم ، و می دانم تو روزی باز خواهی گشت . زنده یاد فریدون مشیری وسفر به پایان می رسد با انبوه خاطراتش وتجربه ای که می گویند پختگی به همراه دارد .جایتان سبز
[ سه شنبه 87/1/13 ] [ 7:0 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |