حسام ســرا
| ||
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد. همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:”یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده..” مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم! [ چهارشنبه 88/6/11 ] [ 12:6 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. [ جمعه 88/3/8 ] [ 12:28 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
به بهانه روز زن وبزرگداشت مقام مادر پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می کنی؟مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی دانم عزیزم، نمی دانم.پسرک نزد پدرش رفت و گفت: بابا، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟پدر تنها دلیلی که به ذهنش می رسید، این بود: زنها گریه می کنند، بی هیچ دلیلی! برگرفته ازکتاب : نشان لیاقت عشق/داستان های کوتاه ازنویسندگان ناشناس/برگردان از:بهنام زاده/انتشارات پژوهه.چاپ هفتم بهار1384قیمت 6500 ریال صفحه 66 [ دوشنبه 87/4/3 ] [ 3:0 عصر ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
پادشاهی بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خودش نیز علت را نمی دانست ! روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد ،هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد ... آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم و تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم ؛ ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم ؛ بدین سبب من راضی و خوشحال هستم ... آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد : 99 سکه ؟!! آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است و بارها طلاها را شمرد ، ولی واقعا 99 سکه بود ! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست و فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد : اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ، اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد ... آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند و فقط تا حد توان کار می کرد . شما که عضو گروه 99 نیستید ؟ هستید؟!.... لطفا این مطلب رابانگاهی غیر سیاسی بخوانید .ممنون .......... [ پنج شنبه 87/3/9 ] [ 6:51 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
1- 400 آجر را در اتاقی بسته بگذار. 2- کارمندان جدید را در اتاق بگذار و در را ببند. 3- آنها را ترک کن و بعد از 6 ساعت برگرد. سپس موقعیتها را تجزیه تحلیل کن:
1- اگر آنها دارند آجرها را می شمرند آنها را در بخش حسابداری بگذار. 2- اگر برای بار دوم دارند آنها را می شمرند، آنها را در بخش ممیزی بگذار. 3- اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند،(گند زده اند) آنها را در بخش مهندسی بگذار. 4- اگر آجرها را به طرز فوق العاده ای مرتب کرده اند آنها را در بخش برنامه ریزی بگذار. 5- اگر آجرها را به یکدیگر پرتاب می کنند آنها را در بخش اداری بگذار. 6- اگر در حال خوابند، آنها را در بخش امنیت بگذار. 7- اگر آجرها را تکه تکه کرده اند آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذار. 8- اگر بیکار نشسته اند آنها را در قسمت نیروی انسانی بگذار. 9- اگر سعی می کنند آجرها ترکیبهای مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بیشتری می کنند و هنوز یک آجر هم تکان نداده اند آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذار. 10- اگر اتاق را ترک کرده اند آنها را در قسمت بازاریابی بگذار . 11- اگر به بیرون پنجره خیره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ریزی استراتژیک بگذار. 12- اگر بدون هیچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها، با یکدیگر در حال حرف زدن هستند: به آنها تبریک بگو و آنها را در قسمت مدیریت ارشد قرار بده! [ جمعه 86/12/3 ] [ 8:0 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت که عاشق و شیفته همسر چهارمش بود ، با دقت وظرافت خاصی با او رفتار می کرد ، او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه می کرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه کشور همسایه فخر می فروخت. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتمادمی کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می نمود. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد . [ پنج شنبه 86/5/11 ] [ 6:0 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |