حسام ســرا
| ||
مردی از ضعف شنوایی همسرش شاکی بود. یک روز ماجرا را برای یکی از دوستانش تعریف کرد و ازاو خواست راهی نشان دهد که بفهمد میزان ضعف شنوایی همسرش چقدر است ؟ دوستش گفت: وقتی همسرت مشغول کار است از فاصله دور سوالی از او بپرس و اگر جوابی نگرفتی فاصلهات را آنقدر با او کم کن که او جواب دهد. همان فاصله ،حد شنوایی همسرت است! مرد پس از رسیدن به خانه بی درنگ به آشپزخانه رفت ،همسرش رادید که مشغول آشپزی است. از در آشپزخانه با صدای بلند گفت: امروز ناهار چی داریم؟ جوابی نیامد.فاصلهاش را با همسرش کم کرد و دوباره پرسید: امروز ناهار چی داریم؟باز هم جوابی نیامد. به همین ترتیب هر چه فاصله را کم کرد باز هم جوابی نیامد تا اینکه کنار همسرش ایستاد و با صدای بلند گفت: امروز ناهار چی داریم؟آنگاه صدای همسرش را شنید که میگوید: ده بار است که از همان دم در تا اینجا فریاد میزنم امروز ناهار قیمه داریم. تو را به خدا فکری به حال گوش ضعیفت بکن ! [ یکشنبه 89/1/22 ] [ 11:0 عصر ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: [ شنبه 89/1/7 ] [ 1:23 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا ! کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ... [ دوشنبه 88/12/3 ] [ 12:16 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
تصویرسمت راست:انگشت بریده شده گالیله دانشمند قرن 17 میلادی که توسط یک کلکسیونر یافته شده است.این انگشت به همراه یک دندان و انگشت شست و چند مهره در هنگام مراسم تدفینی که 95 سال پس از مرگ گالیله انجام شد توسط دانشمندان از بدن وی جدا شده است.
هر زمان شایعه ای شنیدیدو یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را به یاد بیاورید تاشاید کمکتان کند !
[ پنج شنبه 88/10/10 ] [ 12:13 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: [ جمعه 88/9/6 ] [ 11:26 عصر ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» - «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.» دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.» - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: روز به خیر مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند.. [ پنج شنبه 88/7/2 ] [ 12:0 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
دن این نوشته پس از دوسال (30/5/86)از آرشیو خارج می شود فقط به خاطر معصومیت کودکانی که با هزاران امید به محیط آموزشی پا می گذارند دنیای عزیز! پسرم امروز به مدرسه می رود . این رویداد برای مدّتی برایش عجیب و تازه خواهد بود امیدوارم با او با ملایمت مدارا کنی تا بتواند خود را با شرایط جدید وفق دهد . تو می دانی که او تا به حال پادشاه لانه اش بوده است . فرمانروای حیات خلوت خانه . در آن به پرنده ها دانه می داده و توپ بازی می کرده است . من هم همیشه دم دستش بوده ام و زخم هایش را پانسمان و دلشکستگی های کودکانه اش را التیام بخشیده ام . ولی ... حالا وضع فرق کرده است . امروز صبح او از پله های جلوی خانه پائین رفت و برایم دست تکان داد و وارد عرصه ی بزرگی شد که احتمالاً برایش جنگ ها ، تراژدی ها و رنج های فراوانی را به همراه خواهد آورد: عرصه ی زندگی ! برای زندگی کردن در چنین اوضاع پر تلاطم ، پرهیاهو و اغلب بی رحم ، به ایمان و عشقی پایدار نیاز دارد . بنابر این ، ای دنیا ! آرزو می کنم دست کوچکش را بگیری و به او یادبدهی که با این همه رنج و مشکل، چگونه شادمانه روبه رو شود . ای دنیا ! به او یاد بده ،اما اگر می شود لطفا" کمی ملایم تر ! به او بیاموز که برای هر نبردی ، قهرمانانی وجود دارند و او یکی از آن هاست ! به او بگو در مقابل هر دشمنی که زندگی فراراه انسان قرار می دهد ، صدها دوست خوب هم وجود دارند . فقط کافی است آن ها را پیدا کنی . به او عظمت و شکوه «یاد گرفتن» را بیاموز . به او فرصت بده که معنای عمیق برکه ها و جنگل ها و کوه ها و ابر ها و راز نهفته در صدای پرندگان ، زندگی زنبوران عسل و راز نهفته در آسمان آبی ، آفتاب ، گل ها و چمنزارهای سرسبز و با طراوت را ببیند و بفهمد و درک کند . به او بیاموز که شکست خوردن ، بسیار افتخار آمیز تر از پیروزی های همراه با دسیسه و خُدعه است . به او بیاموز که به خود و آرای خود ، حتی هنگامی که همه ی دنیا معتقدند غلط هستند ، ایمان داشته باشد و پایداری کند . به او بیاموز که دانش و استدلال و تفکر خود را به بالاترین قیمت بفروشد ، اما هرگز بر سر روح و دل خود معامله نکند . به او بیاموز گوش هایش را بر شکایت ها ، ناله ها و نا امیدی ها ببندد و اگر ایمان دارد که حق با اوست ، مردانه بایستد و بجنگد . ای دنیا ! همه ی این ها را با ملایمت و مدارا به او بیاموز ،ولی هرگز او را نترسان . ای دنیا ! من یک مادرم و می دانم که خواهشم ، خواهش بزرگی است : ببین برایش چه می توانی بکنی . آخر او طفل معصومی بیش نیست! نوشته ی : پتی هنسن ترجمه ی : پروین قائمی
[ سه شنبه 88/6/31 ] [ 1:0 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |