سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسام ســرا
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

 درتاریخ ادبیات ایران زمین نویسندگان وداستان سرایان زیادی رشد ونمو کرده اند وهریک به سهم خود در تناورشدن درخت ادبیات این سرزمین کوشیده اند ؛ اما دراین عرصه ، گاه، نویسندگانی یافت می شوند که باوجود شیوایی قلم وطبع لطیف به دلایلی که کاملا" مشخص نیست گمنام زیسته اند وبعد از سالها هنوز هم گمنامند .

یکی از این نویسندگان چیره دست که درداستان نویسی وترجمه، آثار ارزشمندی به تاریخ ادبیات ایران هدیه کرده «ابوالقاسم پاینده » است .

مهم ترین اثر پاینده ترجمه قرآن مجید است . وی علاوه برترجمه ی آثاری در زمینه های گوناگون چند مجموعه داستان به نام های : مرده کشان جوزان ( چاپ اوّل با نام درسینمای زندگی ) ، دفاع از ملانصرالدین ، جناب آقای دکتر ریش وظلمات عدالت به چاپ رسانده است .

داستان های پاینده باتوجه به آشنایی نویسنده با گویش مردم منطقه وآداب ورسوم آنان دربر گیرنده گوشه هایی از زندگی مردم با اعتقادات وعقایدشان درزمینه خرافات است وبه حق، سهم ایشان در زدودن اوهام وخرافات در آن روزگار – وتمامی اعصار – برکسی پوشیده نیست .علاقه مندان را به مطاله عمیق داستان های « کمیته مخفی ، ارابّه شیطون ، کوچه بن بست ، شمرناشی »وسایر داستان های دلنشین وی دعوت می کنم

یکی از داستانهای کوتاه پاینده ازکتاب ظلمات عدالت :

ترازوی معیوب

پاسبان چکمه پوش ، شمیز خاکستری را تحویل داد وامضا گرفت . متهم ،کنار اطاق به دیوار تکیه داد . یک کاریکاتور بود ، سیه چرده ولاغر ، با قد خمیده وسبیل فلفل نمکی ورزشی که هفته ها ول مانده بود . یک پاچه شلوارش از بالای زانو نبود ، پیراهن از چند جا دریده بود ، شیاری عمیق به گونه داشت . دو دندان سیاه ودراز از لثه ی عورش بیرون زده بود یک گروه بچه قد ونیم قد به دنبال داشت ، شمردنشان آسان نبود ، در هم می لولیدند ، آرام نداشتند ، نه تا بودند ، نه ، ده تا ، یکی هم زیر چادر پاره پاره مادرش خزیده بود . یازدهمی هم به پستان زن لاغر زردنبوچسبیده بود ، که هق هق می کرد ومی نالید که خدایا با این نان خورها ی زبان نفهم چه کنم! چیزی جانخراش ولرزش آور در صدایش موج می زد : صدای انسان نبود ، نای خام زندگی بود ، صدای ماورای قرون بود ، ناله حیوان غار بود.....

 

 

 درتاریخ ادبیات ایران زمین نویسندگان وداستان سرایان زیادی رشد ونمو کرده اند وهریک به سهم خود در تناورشدن درخت ادبیات این سرزمین کوشیده اند ؛ اما دراین عرصه ، گاه، نویسندگانی یافت می شوند که باوجود شیوایی قلم وطبع لطیف به دلایلی که کاملا" مشخص نیست گمنام زیسته اند وبعد از سالها هنوز هم گمنامند .

یکی از این نویسندگان چیره دست که درداستان نویسی وترجمه، آثار ارزشمندی به تاریخ ادبیات ایران هدیه کرده «ابوالقاسم پاینده » است .

مهم ترین اثر پاینده ترجمه قرآن مجید است . وی علاوه برترجمه ی آثاری در زمینه های گوناگون چند مجموعه داستان به نام های : مرده کشان جوزان ( چاپ اوّل با نام درسینمای زندگی ) ، دفاع از ملانصرالدین ، جناب آقای دکتر ریش وظلمات عدالت به چاپ رسانده است .

داستان های پاینده باتوجه به آشنایی نویسنده با گویش مردم منطقه وآداب ورسوم آنان دربر گیرنده گوشه هایی از زندگی مردم با اعتقادات وعقایدشان درزمینه خرافات است وبه حق، سهم ایشان در زدودن اوهام وخرافات در آن روزگار – وتمامی اعصار – برکسی پوشیده نیست .علاقه مندان را به مطاله عمیق داستان های « کمیته مخفی ، ارابّه شیطون ، کوچه بن بست ، شمرناشی »وسایر داستان های دلنشین وی دعوت می کنم

یکی از داستانهای کوتاه پاینده ازکتاب ظلمات عدالت :

ترازوی معیوب

پاسبان چکمه پوش ، شمیز خاکستری را تحویل داد وامضا گرفت . متهم ،کنار اطاق به دیوار تکیه داد . یک کاریکاتور بود ، سیه چرده ولاغر ، با قد خمیده وسبیل فلفل نمکی ورزشی که هفته ها ول مانده بود . یک پاچه شلوارش از بالای زانو نبود ، پیراهن از چند جا دریده بود ، شیاری عمیق به گونه داشت . دو دندان سیاه ودراز از لثه ی عورش بیرون زده بود یک گروه بچه قد ونیم قد به دنبال داشت ، شمردنشان آسان نبود ، در هم می لولیدند ، آرام نداشتند ، نه تا بودند ، نه ، ده تا ، یکی هم زیر چادر پاره پاره مادرش خزیده بود . یازدهمی هم به پستان زن لاغر زردنبوچسبیده بود ، که هق هق می کرد ومی نالید که خدایا با این نان خورها ی زبان نفهم چه کنم! چیزی جانخراش ولرزش آور در صدایش موج می زد : صدای انسان نبود ، نای خام زندگی بود ، صدای ماورای قرون بود ، ناله حیوان غار بود .

گناه ، محقق بود ، ده گرم سوخته - مرزخطر - از جیب متهم در آورده بودند.

 شرح قضیه ، با مرکّب آبی غلیظ وامضا های کج وکوله ،اما موثر ومعتبر ، به کاغذ نقش یبسته بود ، رشته های عنکبوت تقدیر به گردن مکس قضا زده ، محکم شده بود می باید چند ماه در زندان بماند و زن لاغر واین کپسولهای زنده ای که به جبر زندگی از شکمش بیرون ریخته بودند ، در چنگال زمانه ول شوندتا بگیرد وبفشارد وبدرد ونابود کند و از خرده ریزشان روسپی کوچه وبچه قهوه خانه وچاقو کش وشب رو و دزد وآدمکش بسازد تا کارخانه داد ، از کمبود مایه های خام از کار نماند وزندان بایر نشود .

قاضی گفت زن را خاموش کنند . اوراق را   زیرورو کرد ، ورقه اصلی را خواند، امضا را دید ،وچهره اش در هم شد. خطّ ملال را در صورتش خواندم، درخود گم شده بود. لحظه ای دراز در اندیشه بود، جانش از کشاکش پر شده بود. جزرومدّ اندیشه را در چهره اش آشکار می شد دید.

عاقبت لبخند زد . لبخندتلخ، نشان ختم کشاکش بود. چشمانش برق زد .از جا برخاست ، شمیز را زیر بغل گرفت ، گویی مرا از یاد برده بود .وقتی جلو من رسید آشکارا یکّه خورد ، گفت : « ببخشید، باید بروم ، کار فوری است ، فرصت از دست می رود، پرونده نقص دارد.» و چون خفته ی شبگرد با گام های استوار از اطاق بیرون جست .

ضجه ی زن بالا گرفت . از پشت پنجره دیده می شد ، چادر چهار خانه ی وصله داری به سر داشت . گونه های استخوانیش به رنگ زردچوبه بود، شیرخوار چون کنه به پستان شل و ولش چسبیده بود و به شدت می مکید . ده موجود انسانی ، مردان و زنان آینده ، به دورش حلقه زده بودند ، چیزی به جای لباس به تنشان بود که کهنه فروش دوره گرد به دو سوزن نمی خرید . چهره ها رنگ نداشت ، گفتی اسکلت های پوست دار گریخته از گورستان ، بودند . دخترک هفت ساله ، کچل بود. پسرک سیزده چهارده ساله ،دو تا گیوه تا به تا به پا داشت که یکی رووه نداشت و با یک نخ سیاه به پا بند بود، بقیه پا برهنه بودند.

چیزی نگذشت که قاضی برگشت ، چهره اش روشن بود ، از من معذرت خواست ، گفت : « باید محل را می دیدم ، ترازو معیوب بود. اشکال رفع شد، پرونده را کامل کردم » . لبخندش تلخ نبود .

پرونده را زیر و رو کرد . چند خطی نوشت و متهم را پیش خواند ، قیافه اش عبوس شد . گفت : « این با ر بخت کمک کرد ، از بند جستی، اما وای به حالت اگر یک بار دیگر گذرت اینجا بیفتد . بیا اینجا را امضا کن و برو گم شو ، دیگر اینجا نبینمت .»

متهم سر فرود آورد و رفت . زن بلند خندید ، سر به آسمان برداشت و دعا کرد . بچه هابه دور پدر ریختند و از شادی جیغ کشیدند ، اردوی فلاکت براه افتاد .

تقدیر شوم تغییر مسیر داده بود . قاضی از پنجره نگاه می کرد ، چهره اش شکفته شد، گفت :« اشتباه کرده بودند ، ترازو درست نبود ، سوخته ها نه گرم بود ، یک گرم از نصاب قانونی کمتر ، فقط یک گرم .» و لبخند زد .

چهره ی خندانش از این دنیا نبود ، هاله ای از نور خدا داشت .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ شنبه 85/11/21 ] [ 8:39 صبح ] [ اکبر حسامی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

اینجا محلی برای ارائه ی آرا و نظرات من است درباره آنچه که می بینم،می خوانم، می شنوم و آنچه در اطرافم اتفاق می افتد.چنانچه کسی یاکسانی عصبانی هستند ونمی توانند مخالف نظر خود رابا دادنِ «صفت» مخاطب قراردهند ویاقلمشان بادُشنام آشناست وبه آسانی به دیگران تهمت می زنند از نظردادن بپرهیزند چراکه درهر صورت نظر ایشان حذف خواهد شد. آوردن لینک وبلاگ ها به معنی تایید همه مطالب آنها ویامدیر وبلاگ نیست،بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم ..نقل واستفاده از مطالب این وبلاگ آزاد است اگر دوست داشتید منبع آن را نیز ذکر کنید.
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 55
کل بازدیدها: 1472253