حسام ســرا
| ||
خاطره اول :از من خواسته شده خاطره ای از دوران مدرسه بنویسم . به نظرم مدرسه هر لحظه اش خاطره است حتی اگر آنها راننویسی ویا قدرت نوشتنش رانداشته باشی . دوران راهنمایی من همراه با شیطنت های خاص خود بود والبته چون می کوشیدم درس بخوانم شیطنتم با آن تلاش مورد اغماض قرار می گرفت . سال سوم راهنمایی روزی از روزهای پاییز دبیر انشایمان از ماخواست تادفترهای مان را روی میز بگذاریم تا مشاهده کرده وامضانماید ناگاه متوجه شدم که دفترم نیست . وقتی به من رسید به چشمانم خیره شد وپرسید : دفترت کو ؟ گفتم : نوشته ام یادم رفته بیاورم . باخونسردی ولی فاطعیت تمام گفت: می تونی بری بیاریش؟ گفتم بله آقا! با اجازه معلم از کلاس خارج شدم ، دوچرخه ام رابرداشتم وبی هیچ مقصدی به راه افتادم ، خیابانها را طی کردم وبعد از گذشت نیم ساعت به کلاس برگشتم ، در زدم ووارد کلاس شدم اما از دفتر انشا خبری نبود .معلم ما که انگار ارشمیدس وار کشف بزرگی کرده بود با اطمینان گفت : همان موقع که به چشمانت نگاه کردم فهمیدم قصه چیست آخه دروغ گوی خوبی نیستی و... گوشم راکشید وجایتان سبز...... اومرا آموخت که راستی را هر زمان ارزشی بیش از ناراستی است . خاطره دوم :
بسیار باهوش وزیرک بود . همان سال سوم راهنمایی . پهلوی من می نشست وشیطنت های خاص خودش راداشت یادم هست پنجشنبه بود که مثل هر روز سر صبحگاه نبود بعد هم جایش درکنارم خالی ؛ وقتی دبیر جغرافیا به کلاس آمد اسمش راخواند تا برای پاسخ دادن به سئوالات درس کنار تابلو برود ولی ... یک هفته گذشت پنجشنبه آینده دبیر دربدو ورود اسم دوستم راخواند ولی او اصلا برای جواب دادن به پرسش ها آمادگی نداشت . معلم پرسید : هفته گذشته کجابودی ؟ گفت: آقا، بابامون کار داشت ایستادیم کمکش کنیم !! پاسخ معلم شنیدنی بود :« ازاین به بعد هروقت کارداشتی پدرت رابیار به جای خودت بعد برو کمکش ! تو هروقت بیکاری مدرسه می یای؟ والبته نوازشی که امروز اسمش راتنبیه می گذارند وآن موقع چندان نامطلوب نبود !!» بُهت بچه ها از این منطق واستدلال بال بال می زد ولی تیری بود که از کمان رها شده بود . آن سال گذشت .من ودوستم هر دو قبول شدیم .من برای ادامه تحصیل به دبیرستان رفتم ودوستم به جبهه.چندی بعد درعملیات خیبر دراسفند 1362 دردفاع از مرز وبوم این سرزمین شهادت را درآغوش کشید وبرای همیشه ماندگار شد . یاد شهید اکبر اسماعیلی گرامی باد. دوستان قدیمم هریک سرنوشتی پیداکرده اند وبرخی نیز روی درنقاب خاک کشیده اند . الآن به یاد ضرب المثلی افتادم که می گوید : ای کاش جوانان می دانستند وپیران می توانستند . شاید دانش آموزان ندانند که روزی همین شیطنت ها وسخت گیری های مدرسه خاطراتی شیرین تر از عسل رابرایشان رقم بزند ، نمی دانم از دوست خوبم بهار که باعث شدند یادی از این همکلاسی قدیمم نمایم متشکرم.
از دوستان خوبم که نام ونشانی آنها را درزیر می آورم دعوت می نمایم خاطراتشان را درج وبرای اطلاع دوستان دیگر دروبلاگشان قرار دهند . آهستان http://ahestan.parsiblog.com/ ماه ومهر http://massi.parsiblog.com/ تلاش معکوس http://banoymah.parsiblog.com/ دیرزمانی است که هم صحبت باخاکم من http://mysoushians.parsiblog.com/ رازگل سرخ http://redrozesecret.parsiblog.com/ [ چهارشنبه 86/7/4 ] [ 5:0 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |