بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
بارها وبارها جملاتی را شنیده وخوانده ام که مضمونش «قدر دانستن لحظه های زندگی» بود اگر چه جملات را فهمیده ومی فهمم اما درک واقعی این جملات «اکنون» برایم بامعناتر شده است . باید با زندگی کناربیایم باید بپذیرم که زندگی ترکیبی است از لحظات خوب وگاهی بد اگر چه لحظات بدش زخمی بر قلبها برجای می گذارد که تا ابد ماندگار است ولی چه می شود کرد .. ما محکوم به زندگی شده ایم آن هم در هرجایی وبا هرشرایطی . انگار در انتخاب میان جبر واختیار ، جبر زندگی بر اختیارش می چربد .
باید درافکارم تجدید نظر کنم وبپذیرم که هر صبحگاه که آفتاب مانند همیشه از خاوران طلوع می کند روز که نه سال جدیدی آغاز شده است .باید بپذیرم وباور کنم که پگاه هر روز صبح، «نوروزی »دیگر است چه خام اندیشی است که سیصد وشصت وپنج روز در انتظار نوروزی تقویمی بمانم.
این روزها دخترم می گوید اگر آدمی بداند فردا چه خواهد شد با آدمهای دیگر مهربانتر خواهد بود به گمانم او زوتر از من به این راز مهم پی برده است .