حسام ســرا
| ||
کنار دیوار نشسته وبه نقطه ای خیره شده است، پیرمرد با موهای سپید ،کمتر حرف می زند انگار از عالَم وآدم خسته است ؛ همین چند وقت پیش همسرش در یک حادثه جان باخت و او تنها شد.تنها، مانند روزی که به دنیا آمده بود. ما آدم ها با انبوهی از دوستان وآشنایان همچنان تنهاییم. واقع بین که باشیم می بینیم که تنها به دنیا می آییم ، تنها زندگی می کنیم وتنها می میریم پیرمردشایدبه تنهایی خودش می اندیشید وبه تنهایی بعد از این ،که تصورمی کرد سخت است ؛ اینها همه، تصورات من از آن پیرمرد است اما «تنهایی» تصوّر نیست «واقعیت» است.... [ دوشنبه 89/4/28 ] [ 1:28 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |