بهمن جلالی متولد سال 1323 تهران، عصرجمعه 25دی ماه از دنیا رفت، در رشتههای علوم سیاسی و اقتصاد تحصیل کرده و عکاسی را بهشکل تجربی آموخته بود. مدت کوتاهی پس از پایان جنگ ایران و عراق با آژانس خبری سیپا همکاری کرد، "روزهای خون، روزهای آتش"، با همکاری کریم امامی، "خرمشهر"، با همکاری کریم و گلی امامی و "گنج پیدا" عکسهایی از دوران قاجار از جمله مجموعههای منتشر شدهی اوست. متن زیر به قلم بهمن جلالی برای نسل سومیهاست که شمار زیادی از شاگردان او را تشکیل میدادند:
ترم پیش، یک دانشجوی دختر داشتم که هیچ کاری نمیکرد. اصلا هیچ کاری نمیکرد. آرایش میکرد و با موبایلش ور میرفت، همین. من یک روز صدایش کردم دفترم، گفتم: ببین عزیز من! تو اگه به من عکس ندی، من به تو نمره نمیدم. میدانید چی جواب مرا داد؟ گفت: آخ جون نده!. من همین طور ماندم. همه هارت و پورت معلمی من با این جواب از بین رفت.
این طور فکر کرده بودم که این الان از من معلم میترسد، از اینکه نمره بهاش ندهم میترسد. آن قدر برایم عجیب بود که دوباره صدایش کردم و گفتم: بیا اینجا ببینم. چی میگی؟ چرا خوشحال شدی؟
گفت: خب یه ترم بیشتر بیام دانشگاه هم غنیمته. گفتم: آخه تا کی میتونی ادامه بدی؟ گفت: تا هر وقت که بشه. همین که مجبور نباشم تو خونه باشم خوبه. گفتم: شهریهات چی؟ گفت: به درک! بچه آوردن، شهریهاش رو هم بدن. من چی میتوانم به این جوان بگویم؟
نسل ما، نسلی بود که آدمهای متفاوت کنار هم در یک خانه زندگی میکردند. پدربزرگ، مادربزرگ، عروس و داماد. همهشان هم یک جوری همدیگر را تحمل میکردند. خود این یکدست نبودن انگار یک جور تحمل و سازگاری هم با خودش میآورد.
ولی الان در یک خانواده، هیچ کس تحمل دیگری را ندارد. تحمل اینکه من ازدواج کنم و در خانه پدرم باشم وجود ندارد. پدر و مادرها بچههاشان را باور ندارند. بچهها، پدر و مادرها را قبول ندارند.
یک موقعی بود که پدر دانشش به مراتب بیشتر از فرزند بود؛ یعنی پدر آموزش میداد. رئیس خانواده بود. الان پدر از فرزند عقب افتاده؛ بچهاش کامپیوتر بلد است؛ چت بلد است؛ هزار جور کلک بلد است که او بلد نیست.
اتفاقی که میافتد این است که پدر میخواهد حکومت کند ولی شرایط حکومت را ندارد. دانشش را ندارد. جذبهاش ریخته؛ خفهشو بنشین ندارد. 2دفعه بگوید خفه شو بنشین، بچههه برمیگردد، جواب میدهد. مگر نمیدهد؟ این میشود که اصلا مکالمهای بین این 2 نسل اتفاق نمیافتد. هیچ کدام حاضر نیست حرف آن یکی را بشنود، به آن فکر کند. بالا پایینش کند.
آدمها خودخواه شدهاند. هر کسی فقط خودش را میبیند. حواسش فقط به خودش هست. تنه میزند تو را زمین میاندازد به قیمت اینکه خودش برود جلو. به دانشجویم میگویم تو یک انسانی. عکاسی هم میکنی. برو این مردمی را که گرفتارند، بدبختند ببین؛ بپرس چرا به این روز افتادهاند؛ چه کار دارند میکنند.
می گوید به من چه ربطی دارد؟ گرفتار است برود فلان جا. اسم هم میبرد. چه بلایی سر این نسل آمده؟ چه بلایی سر ما آمده؟ بعضی وقتها با خودم فکر میکنم اینها خیلی از این چیزها را از خود ما یاد گرفتهاند.
تحمل نداشتن را از خود ما یاد گرفتهاند. دروغ گفتن را. مصرف زده بودن را. روی بیلبوردهای اتوبان مدرس، ساعتهای مچیای تبلیغ میشود که گاهی قیمتشان به40 میلیون هم میرسد.
برای کی این را آگهی میکنیم؟ وقتی این ساعت را دستت میکنی اصلا دیگر مهم نیست خودت کی هستی و چی در چنته داری. لااقل آن جوان و دور و وریهایش این طوری فکر میکنند.
همه چیزشان شده مارک. شده برند ؛ شده اس ام اس.توی کافه در فاصله 70سانتی متری هم نشستهاند، به جای اینکه با هم حرف بزنند برای هم اس ام اس میفرستند. نه روزنامه میخوانند، نه اخبار گوش میکنند و نه از چیزی خبر دارند.
فقط منافع خودشان را خوب میشناسند. میدانند چطوری سر پدرشان را کلاه بگذارند. خوب میدانند سر مادرشان را چطوری شیره بمالند. نمیدانم همه این طوری هستند یا نه ولی این را میدانم که از هر 10 دانشجوی من توی دانشگاه 8 نفرشان این طوریاند و میدانم من و شما در اینکه او این طوری به زندگی و آدمها نگاه میکند بی تقصیر نیستیم.
نگاه عکاس:
بهمن جلالی از سال 57- 56 که در تظاهراتها عکاسی میکرد؛ از آن دوران میگفت: در سالهای 56-57 در تظاهراتها و تیراندازیها ما دلمان میخواست جلوتر از همه باشیم. اتفاقی که داشت میافتاد آن قدر برایمان عجیب بود و آن قدر شبیه چیزهایی بود که فقط توی کتابها خوانده بودیم که دلمان میخواست آن را یکجا ببلعیم؛ با خطرهایش و لذت هایش