حسام ســرا
| ||
خاطراتم را ورق می زنم،به دوران کودکی می رسم. پر رنگ ترین خاطراتم در این قسمت در مدرسه وبامعلمان سپری شده است گاهی نگاه ، سخن ، جمله ای کوتاه واشاره ای از معلمی تا اکنون در ذهن و روانم مانده است اگر چه در آن ایام شاید از شنیدن نصیحت پدرانه ویا بازخواستی رنجیده باشم اما اکنون نیک می دانم که آن همه سخت گیری واندرزهای مشفقانه مرا روزی به کار می آمده چنانکه امروز به کار آمده است ... دفتر خاطرات بی آنکه بخواهم ورق می خورد تا زمانی که خود معلم شدم ... نمی دانم کدام جمله یا رفتارم تاثیری اینگونه بر روان دانش آموزانم داشته است وکدام حرف و رفتارم روان کسی را آزرده است یاد این جملات می افتم: یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه میرود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم شبانه دورهگردی که از سازش عشق میبارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد .... اما باز می اندیشم که شاید در آن لحظات به کسی بر بخورد ولی در آینده دریابد که آن سختگیری های گذشته بی حساب نبوده اند . چقدر کار معلمی و«معلم بودن »سخت است ...این را زمانی بیشتر درمی یابیم که فرزندمان باهزاران امید وآرزو به مدرسه برود. همه نگرانی ها را دروجودش می توانیم بیابیم البته این را به نگرانی های خودمان از آینده اضافه کنیم تا جواب را بیابیم ... [ یکشنبه 88/10/20 ] [ 11:57 عصر ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |