حسام ســرا
| ||
مردی از زندگی خود مایوس خسته وخامش وغمگین وعبوس پای بختش همه جاخورده به سنگ عرصه ی گیتی، بر اوشده تنگ باتنی زار و دلی افسرده تاسحر رنج فراوان برده مانده بیدار همه شب زتَعَب روزها خسته زبیداری شب تاکه تخدیر شود اعصابش برده از نشئه ی مرفین خوابش گوشه میکده ها جام زده جام بامردم بدنام زده رنجه زاندیشه وادراک شده بنده الکل و تریاک شده بود بر صفحه ی آن چهره زرد خط پیشانی از آیت درد رفت درپیش پزشکی مشهور تاکه درد از تن خودسازد دور گفت چون قصه بیماری خویش مرد عیسی نفس خیراندیش وارسی کرد سراپایش را یافت سالم همه اعضایش را گفت :نقصی به سراپای تو نیست امرضی درهمه اعضای تو نیست بس که اعصاب تو فرسوده شده روحت از زهر غم آسوده شده اینقدرغصه بیهوده مخور حسرت بوده ونابوده مخور خویشتن را به جهان خوشبین کن خوشدلی رابه خودت تلقین کن از مرض نیست چو درتو اثری ندهد خوردن دارو ثمری چاره دردتو راخنده کند خنده کن خنده دلت زنده کند خنده کن تاغمت از یاد رود خاطر خسته ی تو شاد شود هست درسیرک هنرمندی راد که بُود درهنر خوداستاد پیک امید ونشاط وطرب است هنرش داروی رنج وتعب است گرچه درظاهر ،دلقک باشد ولی استادِ بلاشک باشد هنرش جالب وارزنده بُود مظهر خرمی وخنده بود دل خلق از خوشی آکنده کند همه را روده بُر از خنده کند حرکاتش همه شیرین باشد جای گفتار، شکر می پاشد سخنانِ وی اگر گوش کنی مرض خویش فراموش کنی مرد بیچاره غمش افزون شد چهره اش درهم ودیگرگون شد اشک غم ریخت برآن گونه ی زرد راند اینگونه سخن از سر درد : شهرت علم تو عالمگیر است لیک درمان تو بی تاثیر است نشود کاسته رنج ومحنم چون که ...آن دلقک بیچاره منم .
دکتر سیاسی [ سه شنبه 87/6/26 ] [ 2:16 صبح ] [ اکبر حسامی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |