• وبلاگ : حسام ســرا
  • يادداشت : دوران برزخ
  • نظرات : 2 خصوصي ، 20 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     

    افسانه ي من به پايان رسيده است و احساس مي کنم که اين آخرين منزل است!

    ديگر نه بانگ جرس کارواني، ديگر نه آواي رحيلي! تنهايي آرامگاه جاويد من است و درد و سکوت، همنشين

    تنهايي جاودانه ي من!

    سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش مي آيد و مرا همچون ، سايه ي آواره اي در اين کوير، در

    خود محو مي کند و آفرينش باز در اقيانوسي از شب غرق مي شود و شب چنان بر عالم مي نشيند که گويي

    هيچ گاه بر نخواهد خواست، گويي نه هرگز ديروزي بوده است و نه فردايي خواهد بود و من، همچون شبحي

    از اين شبهاي کوهستانهاي ساکت، صحراهاي به خواب رفته، ويرانه هاي نوميد، قبرستانهاي عزادار و اين

    شهرهاي آلوده و عفن، مي گريزم و لب فرو بسته از ترانه، لب فرو بسته از ترنم، سر به اين دشت بي اميد

    مي نهم تا... پايان گيرم.

    معلم شهيد، علي شريعتي...

    سلام

    اموزنده بود.

    شما هم يواش داريد نزديك ميشيد اگر درست گفته باشم.

    پس قدر اخرين لحظات را بدانيد .البته شما كه سرمايه گزاريتان را كرديد.

    پيري يعني اماده باش، اي مسافر سرزمين ناسوت.

    صد سال زنده باشين.

    ممنون از حضورتان

    خيلي غمگنانه بود

    آدم مي ترسه از چهل ساله شدن(چشمك)

    شنيده بودم چهل سالگي آخر عقل و درايته.

    اميدوار بودن كه توي چهل سالگي مبعوث بشم(چشمك)

    ترسونديم حسابي. آقاي حسامي

    شعر زيبايي بود...

    موفق باشي برادر عزيز و گرامي.

     <      1   2