«اگر پروردگار لحظهاي از ياد ميبرد که من
آدمکي مردني بيش نيستم و فرصتي ولو کوتاه براي زنده ماندن به من ميداد از
اين فرجه به بهترين وجه ممکن استفاده ميکردم. به احتمال زياد هر فکرم را
به زبان نميراندنم، اما يقينا هرچه را ميگفتم فکر ميکردم.
هر چيزي را نه به دليل قيمت که به دليل نمادي
که بود بها ميدادم. کمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا ميبافتم؛ زيرا در ازاي
هر دقيقه که چشم ميبنديم، شصت ثانيه نور از دست ميدهيم.
راه را از همان جايي ادامه ميدادم که سايرين متوقف شده بودند و زماني از بستر بر ميخواستم که سايرين هنوز در خوابند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه ديگري به من
ميبخشيد، سادهتر لباس ميپوشيدم، در آفتاب غوطه ميخوردم و نه تنها جسم
که روحم را نيز در آفتاب عريان ميکردم.
به همه ثابت ميکردم که به دليل پير شدن نيست که ديگر عاشق نميشوند بلکه زماني پير ميشوند که ديگر عاشق نميشوند.
به بچهها بال ميدادم، اما آنها را تنها
ميگذاشتم تا خود پرواز را فرا گيرند. به سالمندان ميآموختم با سالمند شدن
نيست که مرگ فرا ميرسد، با غفلت از زمان حال است. چه چيزها که از شماها
[خوانندگانم] ياد نگرفتهام…
ياد گرفتهام همه ميخواهند بر فراز قله? کوه زندگي کنند و فراموش کردهاند مهم صعود از کوه است.
ياد گرفتهام وقتي نوزادي انگشت شصت پدر را در مشت ميفشارد، او را تا ابد اسير عشق خود ميکند.
ياد گرفتهام انسان فقط زماني حق دارد از بالا
به پايين بنگرد که بخواهد ياري کند تا افتادهاي را از جا بلند کند. چه
چيزها که از شما ياد نگرفتهام… .
احساساتتان را همواره بيان کنيد و افکارتان را اجرا.
اگر ميدانستم اين آخرين دقايقي است که تو را
ميبينم، ....
همراه با عشق
«گابريل گارسيا مارکز»