• وبلاگ : حسام ســرا
  • يادداشت : شعري از قيصرامين پور
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شهريار 
    هرگز بعد از آن شب مهلتي براي گفتن آنچه بر من گذشت به دست نيامد. واژه ها در من ماندند و در من مذاب شدند و در آن سرماي زندگي سوز، واژه ها در وجود من بستند.
    من يازده سال تشنگي گفتن را به اين شهر آورده ام. رهگذران ! به سخنان من گوش بدهيد! من پيش از اين بارها گفته ام که التماس ، شکوه زندگي را فرو مي ريزد.تمنا بودن را بي رنگ مي کند و آنچه از هر استغاثه بر جاي مي ماند ندامت است.

    هليا! تو نبايد بگذاري که آنها باغچه ي ما را خراب کنند. تو نبايد بگذاري! اما اگر يک روز باغبان واقعا بخواهد اين گل ها را از بين ببرد ما بايد آنها را برداريم و از اينجا برويم . همه جاي زمين براي گل هاي ما خاک هست و مهر در خاک، روييدني است چون گياه، و خشم ، گياهي رستني است.

    در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک چيزي به جاي نمي گذارد. مهر آن متاعي نيست که بشود آزمود و پس از آن ، ضربه ي يک آزمايش به حقارت آلوده اش نسازد. عشق جمع اعداد و ارقام نيست تا بتوان آن را به آزمايش گذاشت، باز آن ها را زير هم نوشت و باز آن ها را جمع کرد.

    اينک انتظار فرسايش زندگي است. باران فرو خواهد ريخت و تو هرگز به انتظارت کلامي نخواهي داشت که بگويي. زمين ها گل خواهند شد و تو در قلب يک انتظار خواهي پوسيد.

    هر آشنايي تازه ، اندوهي تازه است... مگذاريد که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام سر آغاز دردناک يک خداحافظي است.

    يک مرد ، عشق را پاس مي دارد. يک مرد، هرچه را که مي تواند به قربانگاه عشق مي آورد.آنچه فداکردني است فدا مي کند ، آنچه شکستني است مي شکند و آنچه را که تحمل سوز است ، تحمل ميکند. اما هرگز به منزل گاه دوست داشتن به گدايي نمي رود.

    شهر آواز نيست که رهگذري به ياد بياورد،بخواند، و بعد فراموش کند.

    بار ديگر شهري که دوست مي داشتم

    نادر ابراهيمي (پيشنهاد مي کنم مطالعه اش کنيد)