هليا! تو نبايد بگذاري که آنها باغچه ي ما را خراب کنند. تو نبايد بگذاري! اما اگر يک روز باغبان واقعا بخواهد اين گل ها را از بين ببرد ما بايد آنها را برداريم و از اينجا برويم . همه جاي زمين براي گل هاي ما خاک هست و مهر در خاک، روييدني است چون گياه، و خشم ، گياهي رستني است.
در آن طلا که محک طلب کند شک است. شک چيزي به جاي نمي گذارد. مهر آن متاعي نيست که بشود آزمود و پس از آن ، ضربه ي يک آزمايش به حقارت آلوده اش نسازد. عشق جمع اعداد و ارقام نيست تا بتوان آن را به آزمايش گذاشت، باز آن ها را زير هم نوشت و باز آن ها را جمع کرد.
اينک انتظار فرسايش زندگي است. باران فرو خواهد ريخت و تو هرگز به انتظارت کلامي نخواهي داشت که بگويي. زمين ها گل خواهند شد و تو در قلب يک انتظار خواهي پوسيد. هر آشنايي تازه ، اندوهي تازه است... مگذاريد که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام سر آغاز دردناک يک خداحافظي است.
يک مرد ، عشق را پاس مي دارد. يک مرد، هرچه را که مي تواند به قربانگاه عشق مي آورد.آنچه فداکردني است فدا مي کند ، آنچه شکستني است مي شکند و آنچه را که تحمل سوز است ، تحمل ميکند. اما هرگز به منزل گاه دوست داشتن به گدايي نمي رود.
شهر آواز نيست که رهگذري به ياد بياورد،بخواند، و بعد فراموش کند.
بار ديگر شهري که دوست مي داشتم
نادر ابراهيمي (پيشنهاد مي کنم مطالعه اش کنيد)