وضو را يادم دادو برد
با جرينگ جرينگ النگو هايش پشت يك حصار سنگي ماند
گفت مي بيني؟
در حياط آنسوي حصار!
ميرزا را ديدم كه آتش گردان پر جرقه اي را در هوا مي گرداند
گفتم :خدا كجاست؟
اما نبود....
گفت او رفته است
همين!!!!!!!!!!!!