درود
وقتي اتوبوس لکنده در پليس راه شهرکرد توقف کرد، صداي دانشجوي مقنعه پوشيده اي بلند شد، عرق ريزان مي گفت:"آقاي راننده مگر نگفتي شيشه را باز مي کنم؟ ما که مرديم". راننده گفت:"بخدا تازه اين اتوبوس را خريده ام شيشه هاش باز نمي شه".(تمام شيشه ها با چسب آکواريوم محکم شده بود). نگاهي به اتوبوس ها و ميني بوس هاي قراضه بين شهري که مردم را جابجا مي کنند بيندازيد؟ هر روز از خود کفائي و گام هاي جديد تر آن در هر زمينه مي شود و از افتخارات تازه مي گوئيم. اما به هر شهر و به هر کجا که نگاه مي کنيم. از آنچه که اين اجنبي!! گفته خبري نيست!! چرا؟ مرتب حصارها را بالا مي بريم و حلقه را بر زندگي مردم تنگتر مي کنيم. چرا؟ چون به نداشتن و کاستي ها عادت کرده ايم. وقتي غريبه اي به ايران مي آيد، تعجب مي کند. و من هم که سرويس اياب و ذهابم اتوبوس نيست، ديدن چنين صحنه اي برايم عجيب است!!
روزگارت خوش