وبلاگ :
حسام ســرا
يادداشت :
جملاتي برگزيده از كتاب ديدن ونديدن
نظرات :
2
خصوصي ،
7
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
دختران ا صفهان
اتشي بس کوچک بوديم...
در کنار مزرعه اي جان گرفته بوديم...
نم باراني امدد و مارا از ارام کرد...
ولي فراموش کرد که تا از هم گسسته مان نکنيد باز هم قواي جان گرفتن داريم...
مدتي در زير خروار ها پوشال زي کرديم...
تا اينکه نسيمي عطر ياران را برايمان اورد...
به هواي وصال باز دستهامان را دراز کرديم...
دست در دست هم داديم...
تنها چيزي که يادم است اين است...
کشاورز فرياد زد :
اه مزرعه ام...
ما شعله کشيديم و سوزانديم انچه را که ان پير کهن انبار کرده بود...