از خواب برميخيزم... نگاهم به دنبال رهگذري اشنا به لب پنجره ميدود...کسي نيست...مثل ديروز ... مثل هميشه
همه چيز مثل سابق رنگ دارد...
ولي از لمس کردن اين رنگها ميترسم چرا که سبزي اين درختان با نگاهي عميق رنگ ميبازد...
از رفتن ميترسم...ولي ناچارم براي زنده ماندن قدم در بر اين زمين ماتم گرفته بگذارم
سوز سردي ميوزد....
صداي زوزه ي دد از دور دست ها به گوش ميرسد...
شال بر گردن مي اندازم و ره سفر در پيش ميگيرم...سفر به جايي که سرما را به دست باد سپرده باشد...
قدم بر جاده مينهم.... گردي کهنه بر ميخيزد...ميتر سم..از فراموش شدن از تنهايي....
برميگردم و نگاهي بر زنگ در اتاق هميشه نيمه بازم مي اندازم... اوايل در هميشه بسته بود و کسي زنگ را نميفشرد...به خيالم زنگ درجايي بلند تر از قامت رهگذران بود ...سنگي بزرگ کنار در گزاشتم...ولي باز هم کسي زنگ را نفشرد... اين بار روي در نوشتم در را محکم بکوبيد... ولي گويي صداي در زدن رهگذران در در هياهوي اين دنياي ماتم گرفته گم ميشد و چيزي به گوشهاي ناتوانم نميرسيد...دلم به حال رهگذران تشنه لب ميسوخت... در را باز گزاشتم و بر سردر ان نوشتم در اين کلبه به روي ازادگان باز است.... ولي....
اين بار دلم به حال خودم سوخت...
1..2...3با هر قدم که برميدارم گردي رقيق تر هوا را پرميکند...برميگردم ولي اين بار اين غبار ها مجال دوباره ديدن خاطرات سرد را به من نميدهند...ناچار به جلو گام برميدارم... اه...نه... چشمهايم توان ديدن جلوتر از اين جا راهم ندارد غبار هاي کهنه تمام اين فضاي سرد را فرا گرفته اند...فکر پوسيدن کنه شدن و هم خانه ي اين غبار هاي کهنه شدن وجودم را ازار ميدهد.... با اين نابينايي ها راهي براي رفتن نيست... مردابهاي اين دشت ناجوانمردانه تن زمينيان را در خود غرق ميکند بايد به عقب باز گردم ولي از تنهايي هم ميترسم ... در همان نقطه مينشينم ... همدم خاک شدن را به تنهايي وغرق شدن در باتلاق هاي سهمگين ترجيح ميدهم ...
ايکاش روزي که کلاغها غار غار کنان بر من خبر از سرما ميدادند... روزي که کسي زنگ در خانه ي مرا نفشرد ...اي کاش روزي تواني براي نفس کشيدن نداشتم... ميفهميدم که بايد رفت ميفهميدم که بايد گذشت... ولي افسوس که ديراز خواب سنگين برخواستم...افسوس که به صداي گرگها براي درد دل و نور چشمانشان براي روشنايي قانع بودم ...
فهميدم که بايد رفت اري فهميدم ولي چه دير...