• وبلاگ : حسام ســرا
  • يادداشت : تلاش بيهوده
  • نظرات : 2 خصوصي ، 15 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    خورشيد، در آفاق مغرب بود و، جنگل را،

    - تا دور دست كوه - در درياي آتش شعله ور مي كرد .

    اينجا و آنجا، مرغكي تنها،

    رها در باد،

    بر آب نيلي دريا گذر مي كرد !

    ***

    دريا گرسنه، تشنه، اما سر به سر آرام

    در انتظار طعمه اي، گستره پنهان دام

    خود با هزاران چشم بر ساحل نظر مي كرد !

    ***

    در لحظه خاموشي خورشيد،

    دامش بر اندامي فرو پيچيد !

    پا در كمند مرگ ،

    گاهي سر از غرقاب بر مي كرد،

    با ناله هائي، - در شكنج هول و وحشت گم -

    شايد خدا را، يا « سبكباران ساحل » را

    خبر مي كرد .

    ***

    شب مي رسيد از راه،

    - غمگين، بي ستاره، بي صفا، بي ماه ! -

    مي ديد دريا را كه آوازي نشاط انگيز مي خواند !

    صيدي به دام افكنده !

    خوش مي رقصيد و گيسو مي افشاند !

    تا با كدامين خون تازه، تشنگي را بنشاند !

    ***

    در پهنه ساحل

    چشمي بر امواج پريشان دوخته،

    - لبريز از خونابه غم - كام دريا را

    با قطره هاي بي امان اشك، تر مي كرد !

    جاني ز حيرت سوخته، شب را و شب هاي پياپي را

    سحر مي كرد ... !

    ***

    آه، اي فرو افتاده در دام تباني هاي پنهاني !

    اي مانده در ژرفاي اين درياي طوفان زاي ظلماني !

    اي از نفس افتاده - چون من -

    در تلاطم هاي شب هاي پريشاني !

    ايكاش، در يك تن، از ين بس ناخلف فرزند،

    فرياد خاموشت اثر مي كرد !

    *****